نتایج جستجو برای عبارت :

همه فن حریف طور! ماشالا(:

خواهرم یکی از مدارس فرهنگ درس میخونه
راننده سرویس یکی از بچه ها می‌خواسته یکی از بچه ها رو ببره بلا سرش بیاره مامانش که شکایت کرده مسئول سرویسه به دانش آموزه گفته بوده اگه مشکلیه بگو مامانت اینا خودشون بیان دنبالت :||| اون راننده رو اخراج کردن ولی قشنگ بی مسئولیتی و بیشعوری موج مکزیکی میزنه ماشالا
پ.ن: رانندهه چهل سالش یوده ها مردک عوضی
از وقتی که محمود رو پیدا کردم، دیگه خیالم راحت شد که بعد از یه عمر در به دری و از این پیرایشگاه به اون پیرایشگاه رفتن، چه توی جهرم و چه شیراز، به یه پیرایشگر رسیدم که واقعا به دردم می خوره و با سلایقم سازگار! امّا خب کرونا باعث شد که این مدّت نتونم برم پیشش و موهام هم حسابی رشد کرد و ماشالا خوش حالت هم که هست :| و اصلا هم اذیت نمی کنه :| :|
ادامه مطلب
دو نکته:
1. ماشالا دخترای ایرانی کانادا چقدر گرگ هستن! هر کدوم یه گرگی هستن واسه خودشون. آدم وحشت میکنه با اینها دوستی کنه. طفلک پسرای ایرانی.
2. من نمیدونم چرا اغلب بی سوادها و احمق ها جزو اقوام و فامیلای منن. تو بذار روز پزشک برسه، بذار طرف دکتر بشه، بذار مدرک پزشکی شو بگیره. بذار طرحشو بره، بعد بیا بگو روز پزشک مبارک.
 
یه حس نژادپرستی، دکتر پرستی، مهندس پرستی، دکترا پرستی، مقام پرستی، در وجود ما هست که خیلی خسته کننده هست.
بعد از یه گشت و گذارِ مختصر توی وبلاگ های بیان به این نتیجه رسیدم که ماشالا اینجا همه فرهیخته و نویسنده ن. شاید هیچوقت جایی برای یه بلاگفا نویسِ لااوبالی مثل من نباشه و هیچوقت دیده نشه. ولی خب انصافا دیگه دنبال دیده شدن نیستم :) نیاز به شروعِ دوباره ای داشتم و این اثاث کشی هم یه تغییر بود برای شروعِ دوباره م. خلاصه که از پنج سال بلاگفا نویسی خدافظی و به یک شروعِ دوباره سلام :)
تصمیم داشتم به رئیسم پیام بدم و برای مرخصی فردا، اجازه بگیرم که از خیرش گذشتم و اعصابم همین یه روز تعطیلی از حرکات و رفتار خورد شد. کوزت بازی را ایشالا به یکشنبه موکول میکنم. حالا چون نظرم عوض شده، اتو کردن لباسهای کارم و حموم به برنامه ام اضافه شده:///برای هزارمین هزار بار، کااااش خونه خودم با عشق زندگی میکردم
 
ساعت ۲۳:۵۸ نوشت: حموم کرده و لباس های کارم نیاز به اتو ندارن و اومدم بخوابم. ماشالا بهم
سر مسابقات تنیس ویمبلدون کل کل کردیم که کی میبره جوکوویچ بود و فدرر که من گفتم جوکوویچ ببره ایشالا نمیدونم چرا اینو بیشتر دوست دارم. که آقا زد و جوکو جان تنیس ویمبلدون رو برد. تا حالا واسه هیچ ورزشی انقدر شادی نکرده بودم خیلی خوب بودن جفتشون. 
نه که من ورزش دوست باشما نه بس که تلویزیون برای وقت تفریح ما برنامه های مفرح داره مجبور شدیم بزنیم شبکه ورزش ببینیم کی کیو میبره یکم حرص بخوریم و شادی کنیم! 
ماشالا چقدم باکلاس و پولدارن! 
اونجا که تماش
سر مسابقات تنیس ویمبلدون کل کل کردیم که کی میبره جوکوویچ بود و فدرر که من گفتم جوکوویچ ببره ایشالا نمیدونم چرا اینو بیشتر دوست دارم. که آقا زد و جوکو جان تنیس ویمبلدون رو برد. تا حالا واسه هیچ ورزشی انقدر شادی نکرده بودم خیلی خوب بودن جفتشون. 
نه که من ورزش دوست باشما نه بس که تلویزیون برای وقت تفریح ما برنامه های مفرح داره مجبور شدیم بزنیم شبکه ورزش ببینیم کی کیو میبره یکم حرص بخوریم و شادی کنیم! 
ماشالا چقدم باکلاس و پولدارن! 
اونجا که تماش
سر مسابقات تنیس ویمبلدون کل کل کردیم که کی میبره جوکوویچ بود و فدرر که من گفتم جوکوویچ ببره ایشالا نمیدونم چرا اینو بیشتر دوست دارم. که آقا زد و جوکو جان تنیس ویمبلدون رو برد. تا حالا واسه هیچ ورزشی انقدر شادی نکرده بودم خیلی خوب بودن جفتشون. 
نه که من ورزش دوست باشما نه بس که تلویزیون برای وقت تفریح ما برنامه های مفرح داره مجبور شدیم بزنیم شبکه ورزش ببینیم کی کیو میبره یکم حرص بخوریم و شادی کنیم! 
ماشالا چقدم باکلاس و پولدارن! 
اونجا که تماش
طرف جوری واسه۴شنبه سوری ترقه وبمب دستی وازاینجورچیزا میترکونه که هرآن احتمال شهیدشدن هم محله ای هاداره بیشترمیشه،هرکی ندونه فکرمیکنه الان هیتلر و ارتشش دارن از عباس آقا سوپری سرکوچه صلاح جنگی میخرن؛ اونوقت اوج هیجان ما اینه که وقتی میخوایم پفکو بازکنیم فشارش میدیم که بترکه، نمیدونید چه کیفی داره که، تازه کلی هم میترسیم از صداش(ماشالا از بس هوا توش داره) البته نصفشم میریزه روزمین کلی دِپ میشیم، یادیگه خیلی بخوایم خلاف سنگین کنیم تهش یه پ
خیلی خب می خوام غر بزنم.
الان سر کلاس زیستم.
دوتا کلاس قبلیو ضبط کردم البته یکیشو باید یکی بهم میداد که حالا نمی تونه بفرسته!هنوز وارد دفتر نکردم پس تکلیفو ننوشتم پس نقص خوردم.
صبح داشتم یه خواب مسخره می دیدم که مامان بیدارم کرد گفت کلاس داری!بعد به صورت خودجوش کرکره اتاقو داد بالا بالشتمو جمع کرد و برقو روشن.خب من اگه نخوام باید کیو ببینم؟!
الان هیچی از کلاس نمی فهمم.هیچی.همه هم ماشالا شدن علامه زیست و هی نظر میدن.اینم دارم ضبط می کنم.
بابا هم ن
دوست داداشم بود ..کانهو خود داداشم بود...خنده خنده رفت بیمارستان و تنش می خارید و توییت می کرد که" کاش کرونا گرفته باشم حداقل"
باورش نمی شد که همین طوری بی خداحافظی باید بزرگترین کندن عمرش را .مهمان همین بیمارستان باشد....جوان سی ساله با چه حالی روی تختهای بیمارستان جان کند؟ آیا وقتی جان می داد از شرایط پیش آمده مبهوت بود؟ یا عصبانی و سوگوار و متاسف برای بهره کمی که از عمر برده است؟ یا نه نسیم رحمت آمده بود و خیالش را تخت کرده بود و با رضا تن داده
تو زندگیم با آدمای زیادی روبرو شدم چه بصورت واقعی و چه مجازی، با قاطعیت عرض می کنم اوّل خودم و بعد دیگران موجوداتی هستیم که یه رفتار رو از ملخ یاد گرفتیم و از قضا همین رفتار هم باعث شده خیلی از کارا رو نصفه و نیمه انجام بدیم. رفتاری که بهش اشاره شد چیزی نیست جز از این شاخه به اون شاخه پریدن!! هر روز یه شِقِ ( شما بخون تِز ) جدید :|
امروز زبان، فردا فتوشاپ، پس فردا اچ تی ام ال و به همین ترتیب برنامه نویسی و آشپزی و ورزش و هزار کوفت و زهرمار. دو تا مبحث
چند ماه پیش برادرم قبل از اینکه بخوابد صدایم کرد و گفت صبح زود می‌رود کوه. اگر می‌آیم راس فلان ساعت توی ماشین باشم. راس فلان ساعت توی ماشین بودم. اتفاقات خانه تا کوه جذابیتی ندارد برای همین روایت را روی دور تند می‌گذارم و یک راست می‌روم سر اصل مطلب یک جمله‌ای‌ام: «من توی کوه غش کردم.» موقعی که از برادرم عقب افتاده بودم و صدای موسیقی توی گوشم را یکی در میان می‌شنیدم سرم گیج رفت. وقتی چشم باز کردم آدم‌های غریبه‌ای بالای سرم بودند که چهره‌ها
دو تیله ى سیاه در چشمانش بود.
مى گفت از زاهدان آمده اما اهل زابل است.
مى گفت شهر که خشک شد، آب که تمام شد، گرد و خاک ها آمدند و من نفس کشیدن برایم سخت شد، به ناچار به زاهدان رفتیم براى زندگى.
مى گفت، آب که بود همه چیز خوب بود، خوش و خرم همه کنار هم بودیم اما حالا...  
براى مشکلات استخوان و گردن درد آمده بود تهران. مى ترسید در تابوت سفید نفسش دیگر بالا نیاید. آمدم برایش توضیح دهم که جاى نگرانى نیست که گفت، "آسم دارم، جاى بسته نفسم مى گیرد."
پرسید ازدوا
خب خب سلامی مجدد
بریم سراغ بحث هیجان انگیز خواستگاری D=
اول که اوشون با پدر و مادر و زنداییشون وارد شدن منم از این لوس بازیا درنیاورم که بذارم برن بشینن بعد یه ورود خفن طور داشته باشم! همین که اومدن داخل رفتم سلام کردم و همراهشون رفتم توی اتاق پذیرایی. هی حرف هی حرف... حالا در اون گیر و دار،  زانوهای من بندری میزدن و هی که بهشون میگفتم چتونه اح چیزی نیس که، گوش نمیدادن. تا اینکه زندایی اوشون منو گرفت به حرف و بندری زدن یادم رفت. انقد ماشالا اینا ح
خب دوستان باید به سمع و نظرتون برسونیم که شلغم‌ترین رفیق اینجانب فردا ۱۸ سالش میشه و درسته که ناراحتم از اینکه دنیا اومده ولی نباید بیام بگم که! و خب خواستم از همین تریبون اعلام کنم که تولد تولد تولدت مبااااااااارررررککککککک ^___^ ایشالا کلیییییی تو ۱۸ سالگیت بخندی و خوشحال باشی و بتونیم تلافی این ۳ سال رو دراریم و همو ببینیم و بالاخره فلافل‌ها و چیپس و ماست موسیرهای منو بدی :دی :)))) و همونطور که گفتم قبلا، ایشالا تو لباس سفید ببینیمت ^_^ 
+ من م
سلام
امروز که دیدم دوباره دارن صندلیا رو می‌چینن تو طبقات (بله من باز دانشگاه بودم :دی)، یادم افتاد فردا کنکوره! بعد یاد کنکوری‌های اینجا افتادم که ماشالا تعدادشونم زیاده :)) یه عکس گرفتم می‌خواستم بذارم که با فضای جلسه آشنا شید مثلا :دی ولی فکر کردم خب که چی :))
بچه‌ها برا همه‌تون آرزوی موفقیت می‌کنم. دعا می‌کنم حالتون امشب و فردا (یا فرداشب و پس‌فردا) قبل کنکور، سر جلسه و بعدش خوب باشه و ایشالا نتیجه‌ی زحمتاتونو بگیرین ^_^ 
 
راستی ولادت ح
خب نتایج علوم پایه که اومد و خداروشکر پاس شدم.همش استرس داشتم که نکنه سر جلسه که حالم بد شده اشتباه وارد کرده باشم و جابه‌جا زده باشم چیزی رو.خداروشکر اتفاقی نیفتاد.قطبمون هم که ماشالا به سوالای سخت وبی ربط و مزخرف معروفه ولی به خیر گذشت دیگه حالا هرچی بود.
چشمام که چند روزی هست خوبه.روزای اول خیلی اذیت و درد داشتم اما الان دیگه درد ندارم اصلا.هنوز تاری دید رو دارم  با گوشی مشکل چندانی ندارم اما کتاب رو فعلا ترجیح میدم به چشمام زیاد فشار نیار
⚪️تولدِّ کرّه الاغ کوچولو⚪️یکی بود یکی نبود
 ننه گلاب و بابا حیدر پیرزن و پیرمرد مهربان و زحمتکشی بودند که یک مزرعه و دوتا الاغ داشتند. اسم یکی از الاغها خاکستری و اسم دیگری گوش بلند بود. الاغها برای ننه گلاب و باباحیدر کار می کردند و بار می بردند و گاهی هم  به آنها سواری می دادند.
توی مزرعه یک گاو شیرده هم بود که گوساله ی قشنگی داشت. اسم گاو خال خالی و اسم گوساله اش چشم سیاه بود. ننه گلاب و بابا حیدر یک مرغدانی پر از مرغ و خروس داشتند ومرغها ه
دانلود آهنگ جدید حامد فرد ایشاله ماشاله
دانلود آهنگ حامد فرد به نام ایشاله ماشاله کیفیت ۱۲۸ و ۳۲۰ ، با لینک مستقیم ، همراه با پخش آنلاین و متن آهنگ
دانلود آهنگ فوق العاده ایشاله ماشاله با صدای حامد فرد از جوان ریمیکس
Download New Music Hamed Fard – Ishalla Mashalla

جدیدترین موزیک حامد فرد در تاریخ ۱۷ اردیبهشت منتشر شد.
ساخته جدید این خواننده، ایشالا ماشالا نام دارد.
امیدوارم کاربران از این اثر لذت ببرند.
متن آهنگ ایشاله ماشاله از حامد فرد
حامد فرد ایشاله ماشال
سلام
- مث خری که توی گل گیر کرده، تو این مملکت گیر کردیم، البته نه توی مملکت، توی دست اشخاصی در این مملکت گیر کردیم ، تمام تبلیغات ماهواره شده مهاجرت، به مزخرف ترین جاها، مکان هایی که چقدر نسبت به ایران پایین تر هستن و چه پولی میگیرن برای گرفتن اقامت ، چقدر بیچارمون کردن که بخاطر یکم راحت نفس کشیدن حاضریم از همه چی بگذریم و بریم، کمتر کسی و میبینم که امید به ساختن ایران داشته باشه و آینده ای روشن براش تصور کنه، هیشکی و نمیبینم که بگه میمونم و ا
Sаllа sаllа boşver sаllа
برقص و بلرزون خودتو ، بیخیال همه
 
 
Dünyа dönsün etrаfındа
بزار دنیا اطرافت بچرخه
 
 
Söyle söyle doymаdın mı
بگو ببینم سیر نشدی تو ؟؟
 
 
Şıkır şıkır hаy mаşаllаh
ماشالا چقدر پر زرق و برقی
 
Hele bir de hop de yаvrum
هوپ (ایست) بگو به خودت
 
 
Azıcık dа stop de yаvrum
یکم هم ساکت و ارام باش
 
 
Bаğırsаm vurdumduymаzsın
خودتو زدی به نشنیدن
 
 
Yа kime söylüyorum
مگه با تو نیستم !!
 
 
Amа аşkım ben dаhа doymаdım
اما عشقم من هنوز سیر نشدم !
 
 
Ohа! Doymаdın mı sen
وایسا ببینم! سیر نشدی تو ؟
 
 
Ohа! Yetmedim
کی فکرشو می کرد یک روز این تصاویر رو از تلویزیون رسمی کشور ببینیم؟
اینهمه ماینر و فارم توی مسجد!
اخبار تأکید می کرد که مردم بیت کوین خرید و فروش نکنن و سعی نکنن فارم راه بندازن. چون برقشون قطع خواهد شد.
این روزا دولت به شدت تأکید داره روی اینکه استخراج و خرید و فروش این سکه های جادویی و ارزشمند، که هر یک دونه اش این روزا بالغ بر هفتاد هشتاد میلیون تومان خرید و فروش میشه، کاملا تحت کنترل و نظارت خودش باشه.
تا جایی که من می دونم دلیل این اصرار دولت
از وقتی که کرونای عوضی کثافت بیشور احمق خل و چل منگول اومده!!
همه ماشالا برا من فاز تمیزی گرفتن!! همونایی که از 5 متریشون ررد میشدی از بوی *** بیهوش میشدی!!
والاااااا!!
حالا اینا به کنار!!
ده آخه لامصب اونقد نشستم دور و برم علف سبز شده خووو!!
اینقد نفهمین شماها!!
اینقد پول براتون مهمه گوسفندا!!
اگه اره بیاین از علف های دور من بخورین جوری ادمتون کنم که قبل از چین ضد کرونا رو کشف کنین!!
.
.
.
پ.ن : راستی کسی چمن زن نداره برا یه روز قرض میگیرم علف های دور و بر
اخیشش،امروز بخیر گذشت
امتحان خوب بود....خیالمون راحت شد ولی فهمیدیم که بچه های عزیز،چندین گروهِ سکرتی طور دارن که در طی پیدا کردن جوابهای سوال های بایومکانیک،توسط دوستان پیگیر،برملاشداره جانِ جانان ها....هرجی هست،هرمشکلی هست،بین ایرانیا هست و بس.وگرنه بچه های خارجیمون که اصلا صداشونم درنمیاد بدبختا....
حالا منکه اصلا برام مهم نیست خدایی،اخه میگم همین گروه اولیه مگه چه گلی به سرمن زده که بقیه نزده باشن؟ولی بعضی از بچه ها خیلییی شاکی شدناااا
قبل افطار رفتم بوفه و یه سری خرت و پرت و به طور خاص یه پفک بزرگ خریدم تا امشبو به یاد جوونیامون سر کنیم. با کلی استرس پفکو زیر چادرم قایم کردم که آبروم جلوی همکارا نره تا بالاخره رسیدم پاویون. زهرا که اومد و پفکو دید گل از گلش شکفت. گفتم باورت میشه ۴ ساله پفک نخوردم؟ گفت منم. گفتم با پفک افطار کنیم دیوونه؟ گفت آره دیوونه! گفتم البته خیلی ام عاقلانه س. حضرت علی هم با نمک افطاری می کردن. دو تایی زدیم زیر خنده و بلند گفتم قربه الی الله و در پفکو وا کرد
میشا-بابا ایول داری تو دختر شقایق-دمت جیز بابا یه تعظیم کردم جلوشون و گفتم - چاکر شما که همونموقع تلف اتاق زنگ خورد شقایق رفت برداشت -بله -..... -لطفا بهشون بگید الان میاییم بعد گوشی رو قطع کردو روبه ماگفت -سامیارینان پایین منتظرن یه بار دیگه شالمو روی سرم مرتب کردمو با بچه ها رفتیم پایین     شقایق     با نفس و میشا رفتیم پایین و شوورای صوری آیندمون رو دیدیم که پایین وایسادن منتظر سه تا دختر مامان!!!! ماشالا هرسه دختر کش به تمام معنا! اتردینو که دیگ
#هیولا رو دیدیم! نپسندیدیم متاسفانه!خیلی‌ها میگفتن که انتظارات به قدری از کارِ جدیدِ #مهران_مدیری بالاست که سخت بشه این انتظارات رو برآورده کرد.من البته همچنان بسیار امیدوارم که در قسمت‌های بعدی ایده‌ی اصلی #پیمان_قاسم‌خانی خودش رو نشون بده و سریال بترکونه.افتتاحیه‌ی این سریال رو با افتتاحیه‌ی سریال «#این_ما_هستیم Thisisus#» مقایسه می‌کنم و به خودم میگم اون چطور قلابش ما رو گیر می‌اندازه که سه ساله داریم دنبالش می‌کنیم و این چطور شروع
یه چیز خوشمزه بگم؟ :  
-کشک و بادمجون دلپذیر! 
- باقالا قاتوق دلپذیر!!!
آقا؟؟
یه دونه عالیس بدید؟ 
دوغشو بدم هولوشو بدم......؟؟؟
همه شو بده!:) (راستی هنوز برای این جوک نساختن؟)
ضمیرناخودآگاه ما رو پر کردن با این اراجیف!:) 
منم که خوره رادیوی ماشین!! یهو حواسم پرت میشه بزنم یه کانال دیگه! فقط خوشحالم که حداقل سروش جمشیدی افتاد تو کار تبلیغات!
اون سریال مسخره ی سروش صحت که دیگه حال آدمو بهم میزنه!
 حداقل سروش جان میخوای انواع روشهای مخ زدن رو آموزش بدی(
می بینم که همه مون اعمال قانون شدیم و مثل بچه های خوب، فقط رفتیم سراغ دامین های ir.  :)
این روزها همه تو خاک میهن هستن و میرن سراغ فارس نیوز و تابناک و تسنیم!:) چه پسرای خوبی..چه دخترای ماهی:)..اینستاگرام، تلگرام و یوتیوب: اخ! جیز!:)
با قطع شدن اینترنت بهتره یکم چشمامونو باز کنیم ببینیم چند نفر با هم تو خونه زندگی میکنیم و آیا یارانه و کمک معیشتی که میدن یا بناست بدن با تعداد میخونه یا نه!:)
جدا از اونایی که کسب و کار اینترنتی دارن، ولی برای بقیه که بد ن
هر جامعه ای نقاط قوت و ضعفی داره.
توی جامعه ایران
یه مسئله ای که من میتونم بهش خرده بگیرم
علاوه بر مردسالاری که توی بعضی خانواده ها حاکم هست (باید این خانواده ها دختر داشته باشن تا اینو درک کنن)
مسئله بعدی نگاه به مادر خانواده هست.
با مادر خانواده مثل یه آدم معمولی رفتار نمیشه.
فکر میکنن چون مادر هست (مخصوصا پسرها) و توی موضع ضعف هست و باید ازش محافظت بشه،
پس خیلی وقتها حرفاش حجت هست و حرفاش به حرفای بقیه اعضای خانواده و حتی همسرشون رجحان داره.
ح
تعطیلات شروع شد و ما هم با خانواده راهی شمال شدیم اما راه ۵ ساعته رو ۱۱ ساعت تو راه بودیم .خیلی شلوغ بود . اون وقتا که دانش آموز بودم یادمه هر سال یکی دوباری رو شما میرفتیم.یعنی یک مسافتی که از شهرهای شمال شروع میشد و به کردستان ختم میشد و از اونجا هم راه رو کج میکردیم و بر میگشتیم خونه . جنوب هم که تا ۲۲ بهمن میشد میرفتیم . البته هدف از جنوب بازارش بود تا تفریح و خوشگذرونی و انصافا اون موقع هم مثل الان امکانات تفریحی نداشت حالا بماند که نزدیک ۶ سا
به یاد دارم از زمان بچگی و مدرسه بدون شک اسفند برام عزیزترین و زیباترین ماه سال بوده! اون روزهای پونزدهم اسفند به بعد که مدرسه‌ها به‌صورت غیررسمی تعطیل می‌شدن بسیار برام شیرین‌تر از سیزده روز عید نوروز بودن.
شوق و ذوق اومدن عید، شلوغی شهر، مهربون‌تر شدن آدما، جر و بحث با مادر برای خریدن مواد محترقه برای چهارشنبه سوری، سبزه گرفتن، پنجشنبه‌ی آخرسال سر قبر عزیزان رفتن... همه‌شون از بچگی تا حالا که خرس گنده‌ای شدم برای خودم ماشالا، برام شی
به یاد دارم از زمان بچگی و مدرسه بدون شک اسفند برام عزیزترین و زیباترین ماه سال بوده! اون روزهای پونزدهم اسفند به بعد که مدرسه‌ها به‌صورت غیررسمی تعطیل می‌شدن بسیار برام شیرین‌تر از سیزده روز عید نوروز بودن.
شوق و ذوق اومدن عید، شلوغی شهر، مهربون‌تر شدن آدما، جر و بحث با مادر برای خریدن مواد محترقه برای چهارشنبه سوری، سبزه گرفتن، پنجشنبه‌ی آخرسال سر قبر عزیزان رفتن... همه‌شون از بچگی تا حالا که خرس گنده‌ای شدم برای خودم ماشالا، برام شی
اپیزود یک : مواظب ریزاطلاعات باش!
مستندی بود که چندوقت پیش سازمان منافقین منتشر کرد. لحظاتی از این فیلم تصویر شخصی رو نشون میداد که خرید هایی توی دستش بود. اوسینت کارها با زوم کردن و یک سری سرچ ساده متوجه این شدن که توی کیسه های پلاستیک چی قرار داره:
پوشک های بزرگسال!
 
اپیزود دوم:
مردم ایالت هاوایی پیامکی رو دریافت کردن که میگفت موشک های بالستیک فعال شدن و به پناهگاه برین و این داستانا . این پیامک دروغ بود و  دولت اعلام کرد یک کارمند اشتباهی یک
خب اول از همه روز حضرت معصومه (ع) مبارکا(: اینم کیکی که به مناسبت امروز برای عاطفه درست کردم، در حال بردن دم در و تقدیم کردن بهش واسه مراسم امشبشون:

بله دیگه! گفته بودم اعتماد به نفسم زده بود بالا و سفارش کیک درست کردن گرفته بودم و اینچنین این هفته سه تا کیک درست کردم.
اینم کیک تولد لیلون که در واقع هدیه من بهش بود:

اون یکی کیکم برای تولد خواهر کوچیکم درست کردم که امسال دقیقا مصادف شده با تولد حضرت معصومه(ع). ولی فرصت نشد ازش عکس بگیرم و خورده شد.
خب اول از همه روز حضرت معصومه (ع) مبارکا(: اینم کیکی که به مناسبت امروز برای عاطفه درست کردم، در حال بردن دم در و تقدیم کردن بهش واسه مراسم امشبشون:

بله دیگه! گفته بودم اعتماد به نفسم زده بود بالا و سفارش کیک درست کردن گرفته بودم و اینچنین این هفته سه تا کیک درست کردم.
اینم کیک تولد لیلون که در واقع هدیه من بهش بود:

اون یکی کیکم برای تولد خواهر کوچیکم درست کردم که امسال دقیقا مصادف شده با تولد حضرت معصومه(ع). ولی فرصت نشد ازش عکس بگیرم و خورده شد.
قسمت اول:
صبح چشامو باز کردم و یه خمیازه کشیدم یه حرکت کششی انجام دادم و به بدنم یه قوس دادم و بالهامو کشیدم و کامل بازشون کردم...چه کیفی میده...صبح زود بود هنوز و خورشید خانم تازه سلام دوستی فرستاده بوداز لبه پرچین نگاهی بهش انداختم و بهش لبخند زدمیه جوری نورش به صورتم تابید که فهمیدم وقت حموم کردنهپر زدم و رفتم لب دیوار نشستمنگاهی به حیاط انداختم و دیدم کسی نیست... مخصوصا پرویز این پرویز کوچولوعه شیطون همیشه دنبال این بود که منو بگیره...پر دی
انصافا از همون اولم ازش خوشم نمیومد... بابا دست از بیخ گلومون بردار حسن جان. بخدا بابا بزرگ هشتاد و اندی ساله من بهتر از شخص شخیص جنابعالی میفهمه که شوک وارد کردن همه رو به هم میریزه. خب تو که میخواستی گرون کنی یاواش یاواش! نمیشد در طی ۱ سال ۱۰۰ تومن هر ماه بکشی روش؟ هم فشار نمیومد هم ماها بهتر سازگاری پیدا میکردیم. میمردی این سهمیه بندی رو از اول برنمیداشتی؟ خب سهمیه بندی بودیم که... فقط برداشتیش که بد عادتمون کنی.
 
حالا این قضیه بنزین به کنار،
۱) امروز جلسه‌ی آخر سمینار بود. نفر اول رفتم ارائه‌مو دادم. حالا که از لحاظ اعتماد به‌نفس بهتر شدم، متوجه یه مشکل دیگه شدم و اونم اینه که کلمات دیر به ذهنم می‌رسن و گاهی نمی‌دونم جمله‌مو باید چطور تموم کنم! بخشیش به خاطر اینه که مثلا قبل این ارائه فرصت نشده بود یه دور کامل تمرینش کنم. و بخشیش هم شاید به این برمی‌گرده که زیاد عادت به صحبت کردن علمی یا رسمی ندارم. اون دفعه هم سر اون کلاس یه سوال پرسیدم، استاد اشتباه متوجه شد و فکر کرد من دارم ا
توی این روزا فقط این جمله رو تکرار میکنم: همت کن پسر؛ غیرت کن...
دوستان بعد کلی مدت سلام و عرض ادب
اول) خوبم :)))  دوم) واقعا ببخشید که آنجور که شایسه است نتونستم بهتون سربزنم و بخونمتون. سعی کردم تا آنجایی که میتونم بخونم اما گاهی اوقات نشد. بازم ببخشید. ایام عزاداری رو تسلیت میگم و التماس دعا دارم.
توی این یه ماهی که گذشت گره های ریز زیادی توی ریسمان زندگیم افتاد اما روزای خوب زیادی هم داشتم :) اول خوباش رو بگم :)
1- هرچی که جلو تر میرم چیزی رو با ارز
امروز داشتم تو وارد کردن نمره ها به مدیر کمک می کردم و سرم گرم میانگین گرفتن بود که گفت گویا اون پسره با شما کار داره. سرمو بالا آوردم دیدم علی اکبره، یه پسر قد بلند و چارشونه، با شلوارای سبز مدل ارتشی. از دور سلام کرد و گفت برم پیشش. چنان از دیدنش ذوق کردم که از همون دور بهش لبخند زدم و گفتم به به آقا علی اکبر. همینجور که ذوق زده داشتم می رفتم سمتش به قد و بالاشم نگاه می کردم. وقتی بهش رسیدم گفتم ماشالا چقد بزرگ شدی. باورم نمیشه تو همون پسر کوچولو
خیلی وقت بود از بیرون رفتنامون عکس نذاشته بودم!
هنوزم عاشق امتحان کردن غذای رستورانای جدیدم و ماشالا هنوزم که هنوزه مثه قارچ از کویر رستوران می زنه بیرون. امروز با دو تا از دوستای شیرینی پزی رفتیم یکی از رستورانای جدید رو افتتاح کنیم:
یه فضای قشنگ درست کردن با غذاهای خوشمزه. هنوز یکی دو قسمتش تکمیل نشده ولی تا همین جاشم رضایت بخش بود. البته به نظرم قیمت غذاهاش یه مقدار زیادی بالا بود که به کیفیت خوب غذا و اخلاق خوب کارکنان می بخشاییم!
الغرض ای
 
زنگ زدم بهش، تا جواب داده بی هوا و بی مقدمه میگه خونه ش آتیش گرفته! میگه من که رسیدم شوکه نشسته بود، به هیچ کس نتونسته بود بگه چی شده یکی بیاد کمکش!
بعد کم کم پرسیدم خب حالا چی شده؟ کاشف به عمل اومد یه لباس رو بخاری بوده و آتیش گرفته و دوده سیاهش روی همه وسایل خونه نشسته، خودشم که هول شده و دست زده به اون لباس، دستش تاول زده و ملتهبه.
خلاصه چون خواب بوده بیشتر شوکه شده بود تا اینکه اسمش این باشه همه ی خونه آتیش گرفته!
البته واقعا خدا بهش رحم کرده
وقتی داشتم از خونه میومدم مامانم دوتا خورش قرمه سبزی فریز شده و دو بسته گوشت چرخ شده فریز شده برام گذاشت.. خورش هارو همچین گذاشتم ته فریزر که انگار قرار نیست حالاحالاها بخورمشون، مگه الکیه؟؟ خاصن، نمیشه همینجوری خوردشون.. مثل بچگیا وقتی یه چیز خوشمزه داشتیم و میذاشتیم اون آخر آخر بخوریمش.. اون روز یه بسته از گوشت چرخ شده هارو درآوردم و باهاش ماکارونی درست کردم، چقد خوشمزه شد :(( بعد به مامانم گفتم مامان اون گوشته چقد خوشمزه بود! گوشت چرخ شده ه
میخوام بگم از دیروز و امروز
ولی فعلا داغه داغ بگم که چه چایی الان کناردستمه
طرفای ساعت 6 تو آشپزخونه بودم و تصمیم گرفتم یه چایی متفاوت دم کنم
در یخچالو وآ کردمو تو اعماقش به جستجو پرداختم که یه چی پیدا کنم که به درد چاییم بخوره، که رسیدم به یه کیسه که خودمم یادم نبود توش چیه؟! بازش کردم دیدم تمشک قرمز خشکه(که اجنبیای از خدا بیخبر بهش میگن رازبری)، چندتا دونه شو ریختم تو قوری و طبق رسم عاشقانه ی خودم چندتا عنابم ریختمو  و یه اپسیلون چایی و آبجوش
تو شرایط الان، ما به‌ جای کمبود منابع اطلاع رسانی با انفجار اطلاعات روبرویم، واسه همین مشکل الان ندونستن منابع و اطلاع‌رسانی نیست؛ مشکلمون سردرگمی در انتخابه، مصداق بارز <میون اینهمه خوشگل کی رو انتخاب کنم> شدیم. D:
با این اوصاف به دو دلیل از این به بعد می‌خوام هرازگاهی راجع به زبان انگلیسی بنویسم. یک اینکه مسیر خودم رو می‌خوام مکتوب کنم که هم به ذهنم نظم میده، هم بعدا می‌تونم راحتتر این مسیر رو برای گرفتن تصمیم‌های بهتر بازبینی کنم.
بچه ها،
درسته ما از یه فرهنگ میایم که اغلب مردمش به دزد بودن، زورگو بودن، بی شرف بودن، قالتاق بودن (شما بیاین کانادا، اغلب مردم ایرانی به شغل شریف دلالی مشغولن، به جز این بلد نیستن)، پدر سوخته بودن، حق یکی رو خوردن، دیکتاتور بودن و... علاقه دارن و این دقیقا یه چیز فرهنگیه و ربطی به هیچ کس و هیچ چیز نداره، و خانواده ها هم تلاش نمیکنن که (اکثریت جامعه رو میگم) این رو کمرنگ کنن، بلکه همه ش میخوان یه راه در رو، یه راه سوء استفاده، یه راه خر کردن اینو
از بس ماشالا هوش و حواسم سر جاشه از دو هفته قبل زده بودم توی تقویمم: نهم مرداد قرار با دکتر شارمین امیریان که فراموش نکنم!
بچمون خیلی محتاط ( شما بخونین ترسو!) بود. هی بهش میگم بوخودا من همون هوپِ گوگولیِ بلاگستانم، بوخودا دخترم، نترس! بیا ببینیم همو هی منو ارجاع میداد به منشی اش که برو وقت بگیر! آخر فکر کنم دیگه در برابر اصرارم کم آورد یا شایدم دلش سوخت واسم که قبول کرد بعد از چند سال آشنایی ببینمش. ظهر روزی که قرار داشتیم گفتم بذار بهش یه زنگ ب
یاهو
مسجد امام سجاد اولین جایی بود که مکبر شدم. سال اول ابتدایی یواشکی توی گوش
آقاجان گفتم. دانه های زرد تسبیح، تند و تند از میان انگشتانش سر می خوردند و
پایین می افتادند. خط باریک لبانش میان انبوه ریش و سبیل تکان می خورد. از گوشه
چشم هیکلم را برانداز کرد. تسبیح را آرام پرت کرد جلوی مهرش.
: نه هنوز زوده باباجان. دیر نمیشه
و ایستاد به خواندن نماز غفلیه. اما سال دوم ابتدایی از آقاجان اجازه نگرفتم.
نماز ظهر بود و مسجد خلوت. مامومین و شیخ همگی پیر بود
امروز صبح از خواب بیدار شدم
و یه ریزززززززززز توی گوشم موزیک incomplete گروه بک ستریت بویز نواخته میشد.
نمیدونم چرا حقیقتش. درست هم نمیشه. همینجوری داره میخونه توی گوشم.
قبلنا دختر خیلی باحوصله تری بودم.
قدرت داشتم خیلی حرف بزنم، خیلی بپر بپر کنم و بالا پایین بپرم.
الان اون هیجانه با من مونده ولی اصلا پیش نمیاد که بتونم زیاد حرف بزنم، اصلا حوصله ندارم.
از من خیلی بعید بود. همیشه فکر میکردم تا آخر عمرم میتونم زیاد حرف بزنم. حدود نه ماهی شاید بشه، که
برای اینکه زندگی‌ام حساب و کتاب داشته باشد، خودم را سنجاق کردم به یک مرجع تقلید. بقیه سنجاق کردند به روزمرگی‌ها و هوس دل و بوی پول. به قول رضا امیرخوانی تا اسم پول می‌آیند، همه سجده‌ی واجب می‌روند. راه و روشم متفاوت شد. شد مثل مجیر که چند سال اصلا به چشمم نمی‌آمد. حالا که سمت خدا می‌رفتم، هر چند قدم می‌ایستادم که ببینم مجیر پایش را کجا گذاشته و از کدام راه رفته، من هم همان جا بگذارم. گذشت و گذشت تا امروز. از مادربزرگ و عمه و عمو و دایی و خاله
بعد از تعطیلات عید که برگشتم خواب‌گاه، سان 2 را با پنج-شش مطالب‌ نخوانده گذاشتم توی قفسه‌ام؛ آن بالا. ساعتی پیش برداشتم‌ش تا چندتا از آن‌ها را بخوانم. اول یکی از دو متنِ بخشِ «تک‌پرده» -که نمایش‌نامه‌های کوتاهی هستند- را خواندم و بعد رفتم سراغ تک «زندگی‌نگاره»ی خوانده‌نشده؛ یعنی «اندر آداب شیرینی» از احمد مسجدجامعی. دست‌به‌قلم‌بودن‌ش را دوست دارم؛ قلم‌ش را هم؛ اطلاعات تاریخی‌ای که از همه‌چیز دارد را هم. همان‌طور که از عنوان برم
چاقی و سادیسم _ تاحالاواسه چاقی مسخره شدین؟ داشتم توی یکی از این فروم های اینترنتی مطلب میخوندم که یهو این عنوان توجهم جلب کرد… رفت سراغش ببینم موضوع چیه، متوجه شدم که پرسش کننده در واقع از این طریق خواسته دیگران باهاش همدردی کنند. اما در بین جواب هایی که بهش داده بودند، یه جواب برام خیلی جالب بود…
سلام دوست من
من از وقتی خودم رو شناختم چاق بودم اضافه وزنم از ۲ ۳ کیلو شروع شده تا الان که رسیدم به این وزن ۱۱۶ کیلوی فعلیم. شاید الان تو ذهنت ی
سلام
این چند وقت که نبودم کلی اتفاق افتاده که اکثرشون عالی و بعضی هاشون هم میتونست بهتر باشه 
سفر رفتم. 
کتاب چگونه شخصیت سالمتر بیابیم رو تموم کردم.
خانواده دوست پسر خواهرم اومدن برای آشنایی که بعدا بیان خواستگاری.
سرما خوردم که البته رو به بهبوده.
کتاب مدیریت زمانِ برایان تریسی رو شروع کردم.
کتاب دوم هری پاتر رو شروع کردم ( به انگلیسی )
فوتبال ها شروع شد و کلی حرص خوردم
و یه عالمه اتفاق دیگه
 
خب از سفر شروع کنم که رفتیم یه منطقه ای در کلاردش
فیش حقوق رو گذاشتم تو جیبم . ساعت ۱ بود و حسابی گرسنم بود سر سیزدهم پایین ساختمان قدیم ستاد یک ساندویچی بود رفتم داخل که ساندویچ بخرم . سفارش دادم نشسته بودم رو صندلی که دیدم گوشیم زنگ میخوره . دیدم برادر همسر جان تماس گرفته . گوشی رو برداشتم گفتم سلام علی جان  . گفت سلام چطوری ؟ گفتم خدا رو شکر . در خدمتم . گفت یک کاری دارم باهات میای پیش ما ؟ گفتم چشم .خیر باشه . گفت آره خیر ، کمک به یک دوسته . گفتم تا بعد از ظهر میام . گفت بیا منتظرتم . قطع که کرد نگر
وارد
کوپه می‌شوم، مرد جوانی قبل از من آمده، شماره بلیط را دوباره نگاه می‌کنم؛‌ او
هم... و خب درست است.

می‌نشینم
سه مرد دیگر هم از راه می‌رسند؛ ظاهراً سایت علی‌بابا جغرافیا را فراموش کرده و
مثل ممالک مترقیه بلیط فروخته‌است. فکر می‌کنم بد نیست که خیلی متمدّنانه باب
گفتگو را باز کرده و نشان بدهیم که چقدر شریف و وسیع و بلندنظر هستیم؛ امّا حوصله
ندارم، مثل اسب گاری خسته‌ام؛‌ آنهم بابت کارهایی که برای هیچکدامشان سر هیچکس
نمیتوانم منت بگذار
سلاااااام سلااااااام سلااااام سلاااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز قرار بود پیام بیاد ماشینشو که تو پارکینگ ما بود ببره و پیمان هم گفته بود صبح ما خونه ایم هر وقت خواستی بیا ببر بعد از اینکه صبونه خوردیم پیمان به پیام زنگ زد که تو نیا ما خودمون ماشینو برات می یاریم منم بهش گفتم خب خودمون چه جوری می خوایم برگردیم؟(چون اون،اون سر شهره و ما این سر شهر!الانم که نمیشه تاکسی یا اتوبوس سوار شد)گفت ماشینو می بریم براش بعد بهش می گیم که مار
به علت وحشیانه نویسیِ امشبم، فقط یکی از عناوین را بخوانید...
«آش شله قلم کار یا مقدمه»
کشکول‌م را ببرم پیش خزانه دار کلماتم تا آن را پر کند و پستی داشته باشم در این نیمه شبِ خسته!
اگر کارما واقعیت داشت، در زندگی قبلی‌ام در چه کالبدی زندگی می‌کردم؟ شاید إبن سینا بودم که الآن در شرایطی دیگر متولد شده‌ام، با سردی جات ضعفِ حافظه دارم و حتی یک بیت شعر را نمی‌توانم حفظ کنم، نه من علاقه‌ای دارم و نه آن بخشی که در ذهنم مشغولِ حفظِ شعر است شعور کافی
کورش روی منبر رفته بود:
آهای ولایتی های سکولار اهای که آرمان طلبی تان بورژوایی است آهای سرمایه دارهای عدالت طلب آهای بسیجی های دن کیشوت کجایید؟
شماها توی این نظام سوپر رباخوار مدرن چطور می خواهید برای زنها و بچه ها جا باز کنید از روی ماشین حساب حالیتان می کنند که باید نصف مردم جهان را به دریا ریخت تا زمین گنجایش ریخت و پاشهای شما را داشته باشد ...نه الواطیها که حتی همین قیمه و قورمه ضیافت های هیاتی تان را...
کنار دستش دختری نشسته بود که بعدا فهم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها